سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:, :: 23:30 :: نويسنده : arvin
بخشیدن که دلیل نمی خواهد.
حتی چیزی که طلب نکرده بودم و نیازمندش بودم نیاز مند تر از هر چیز دیگری انگار تمام دنیا ایستاده بود یا شاید پیوند خورده بود زمین و آسمان آسمانیان و زمینیان ... تا باور کنم که...
باور کردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چه قدرتی داشت ضربان قلبم را میشنیدم.
نه فراتر
آری میدیدمش دیدمش که چطور آن گوی قرمز رنگ را در دست گرفته و میفشارد.
فشار میداد تا لخته ها و دلمردگی هایم بیرون بریزد تا شاید دوباره ....دوباره خودش شروع به زدن کند . یادش آید ضربان را...!
او مرا دوباره حیات بخشید حیات دوباره .
تکرار بود دوباره؟ تکرار هست دوباره؟
دردم آمد؟
دردم نیامد !
اگر قلب مرده ای را بفشارند دردش نمیگیرد.آنقدر فشار داد که قطرات خشکیده بالا آمدند بر نیروهای فرو برنده غالب گشتند به چشمه سار رسیدند دو قطره خون...دردش را حس میکردم گرمایش مرا سوخت... سوخت... سوخت.
دیگر قصی القلب نبودم.
نمیتوانم بنویسم چگونه سوختم ...
تنها
از آن جنازه چیزی برجای نماند.
بویش را حس کردم احساسم را به من برگردانده بود.
چرا باورش نمیکردم؟؟؟؟؟؟
باورم نمیشود که آن گوی عقیق مانند در دستانش که هرچه می فشرد خم به ابرو نمی آورد هیچ تغییری...
چرا نمیشکست؟؟؟؟
نشکست !
نرم شد آن عقیق و حالا دارد میزند نمیفهمم...
نه نمیفهمم مگر ممکن است؟چه قدرتی داشت آن دو دستش و چه عشقش را در جای جای وجودم کاشت...
حالا نفس می کشم
حالا زنده ام
حالا قلبم میزند
حالا...
به برکت عشقش...
"همه ذرات وجودم اکنون نام تو میخوانند"
بخشید ...بخشید... نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |