شنبه 9 بهمن 1389برچسب:, :: 23:27 :: نويسنده : arvin
داشت فکر می کرد . به بی وفایی هایی که می دید . به خیانت های اطرافش ! اما باورش نمی شد . یعنی اون هم ... جای اشک از چشماش خون می اومد . دلش به حال خودش می سوخت . بد بختی از این بیشتر ؟ فکر می کرد دوسش داره ! باز هم دروغ شنیده بود .. بیچاره !!! سرش رو بین دستاش پنهان کرد . بازم اشک ریخت . اما اینبار فقط برای خودش ... تو دلش تکرار می کرد ... باز هم گول خوردی ... باز هم فریبت دادن ... لیاقت نداشت ... نه ... نه ... بی کار نموند . رفت و پای ظرفشویی ایستاد . شیر آب رو باز کرد . آخیش ... حالا با خیال راحت می تونم گریه کنم !!! نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |