شنبه 9 بهمن 1389برچسب:, :: 22:56 :: نويسنده : arvin
من هر شب
اشک هایم را میانِ پر های تشنه ی بالشتک ِمعصوم پنهان می کنم تا مادر نبیند پریشانی ام را ... من هر صبح خود را در خانه جا می گذارم و لباسهایم را راهی خیابان های شهر و روی بومِ رنگ باخته ی لب هایم با مداد قرمز ِکودکی هایم طرح یک لبخند .... من امروز خودم را تا کردم و گذاشتم لای جزوه هایم تا ماشین حساب ها غم هایم را حساب کنند... من آنروز رخوت دست هایم را در آتش دستان تو سوزاندم و حالا همچون مترسک بی دست مزرعه ی گندم چشم به آسمان دوختم تا خدا برایم بگرید...
گاه نفرت زیباترین حسی ست که ناجی تر از یک فرشته زندگی را به تو و تورا به زندگی باز می گرداند ... نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |